روزی روزگاری، در یک شهر دور، گربهای دانا و فرزانه زندگی میکرد. او سالهای زیادی در جستوجوی گمشدهای بود که نمیدانست چیست. تا اینکه در یک شب بارانی، حکایت تکدرخت کهنسالی را میشنود که نشستن در زیر شاخههایش آرامش و درایتی بیمانند را بههمراه خواهد داشت.
در ژرفای کوه های آرام، آمایا، پس از طوفان برفی سهمگینی که او را بی پناه رها کرده، در پی یافتن پدر و مادرش سرگردان است تا این که با گرگی خردمند رو به رو می شود، گرگی که در سفری ناشناخته و فراموش نشدنی هم قدم و راهنمای اوست.