در آکشاردام هم مانند بقیه معابد، بایـد کفشها را در میآوردیم. تابلوهایی زیبا بر روی دیوارها نصب شده بود که توجه هر بینندهای را جلب میکرد و بتهایی زیباتر که هندوها آنها را میپرستیدند در کنار بت بزرگشان مراسم عبادی برپا بود.مردم حاضر، خال قرمز میان دو ابرویشان گذاشته بودند و همنوا با خواننده، دست میزدند. ما هم به میان جمعیت رفتیم و شروع کردیم به دست زدن.مجلس که گرم شد، یکی از بچهها بلند گفت «ماشالا» و آن یکی فریاد زد: رحمت خدا به این نالهها از گوشه دیگری صدایایشالا بلا نبینی بلنـد شد.یک دفعه جوگیر شدم و گفتم:رفقا با ذکر صلوات یک قدم بیایید جلو مردم دم در تو سرما وایسادن و بچهها صلوات دهلی شکن فرستادند. اینجا بود که احساس کردم ماندن به صلاح نیست و به زودی هراست حرم آکشاردام بازداشتمان میکند.به بچهها گفتم بزنیم به چاک و زدیم.