«چه باید بکنم؟» برلیاک با دقت به او گوش داده بود، عادت داشت انگشتانش را بمکد و سپس با آب دهان، جوش های صورتش را بفشارد، آن طور که پوستش مثل جاده ای بعد از باران می درخشید. آخر گفت : «هر کاری می خواهی بکن. زیاد اهمیت ندارد.