گِرگ هفلی متوجه میشود که مسیر رسیدن به شهرت و ثروت با موانع و مشکلاتی همراه است. وقتی او تصمیم میگیرد با گروه برادر نوجوانش رودریک، یعنی “پوشک انفجاری”، همراهی کند، نمیداند وارد چه مخمصهای شده است...
در پایان کژاری، تمام چیزهایی که اوریا زمانی حقیقت میپنداشت، نابود شدهاند. او که اکنون در قلمرو پادشاهی خود زندانی شده و برای تنها خانوادهای که داشت سوگواری میکند و از خیانتی دردناک در بهت و حیرت است، حتی از حقیقت خون و تبار خود هم بیخبر است. فقط از یک چیز اطمینان دارد: به هیچکس نمیتواند اعتماد کند، به ویژه به رین.
گرگ هفلی بدجوری زیر فشار است، چرا که میداند وقتی کل خانواده در یک خانهی ساحلی فسقلی در گرمای شدید و کلافهکننده دور هم جمع میشوند، این ترکیب حتماً فاجعهبار خواهد بود...