می گم : «چه موجودیه خاله جان؟»
بعد یهو خاله می ره تو فکرای خودش و چشمانش رو آروم می بنده، اما اون دو تا سیاره چشمش مدام زیر پلک در حرکتن، عین حرکت زمین و ماه دور خورشید، اون طوری.
می گه: «خیال مثل عشق می مونه، بار اول که می آد سراغت مثل اولین بوسه جادویی تو عشقه، خب معلومه که جادوت می کنه، بار دومی که خیال می آد سراغت یه قدری عمیق تره، مثل عشق، باهاش انس میگیری و بهش عادت میکنی، مثل شعر حافظه که اگه باهاش انس گرفتی، دیگه کارت تمومه. سومین بارش منتهی با عشق خیلی فرق میکنه، تو عشق با سومین بوسه همه چیز میره که عادی بشه و اگه نخوای اون طوری همه چیز به لجن کشیده بشه، باید خیلی خلاقیت به خرج بدی. اما خیال، وااای، خیال، هاااای، خیال... وقتی برای بار سوم می آد سراغت، یه چیز دیگه ست . سومین خیال شبیه یه سرنخه واسه کشف یه راز. خیال این طوریه، بار سوم فقط نمی آد، بلکه توی مغز و قلبت منفجر میشه، بدون اینکه از قبل تو رو آماده کرده باشه.»
با خودم می گم عاشق همین غافل گیری دل دیوونه کن خیالم. خیال، ای جوونووم خیال.