حالا، چای داغ را هورت میکشم و احساس میکنم زندگی دو قسمت است، سرد و گرم. قسمت سرد زندگی دلانگیز و هراسآور است و قسمت گرم زندگی پر از اشتیاق همراه با دلزدگی. من ناگهان، از قسمت سردش وارد قسمت گرم شدهام. حالا، فیروزه بدون آن بارانی سیاه بلند که بیرون از این خانه پوشیده بود، هیچ شباهتی به زنهای این منطقه ندارد. کشیده، لاغر و بلند است. در قامتش، موجی افتاده است. انگار بهزور روی دو پا ایستاده و هر آن ممکن است دو متر قدش فروبریزد روی چهاردستوپا.
ناگهانهای کوهستان دردناکاند و درد همراه همیشگی ناگهان کوهستان است... قبل از خودشان، ترسشان بر آدم چیره میشود. ترس مهلت تفکر نمیدهد. گریز از خطر هم دردناک و جانکاه است، البته اگر راه گریزی باشد. دنبال این بودم که بدون درد جان بدهم. برای همین، توی لان ماندم. جان کندن در لان بدون درد است، این را که میدانی. دوست دارم درست مثل همة کسانی جان بدهم که قبل از من در لان مردهاند، همة کسانی که ابراهیم میگفت سر شب تب داشتهاند و آخر شب مردهاند. در لان، جان دادن سخت نیست. مردن دردی ندارد. ابراهیم بارها گفته است. بقیه هم شاهد بودهاند. حتماً دیدهای. میخواهم توی لان، توی رختخواب بمیرم، نه توی سرمای کوهستان یا زیر پنجه، چنگال و دندان حیوانی وحشی...