«سعی کردم به چیزی نگاه نکنم تا به این شکل حسرت وسایلی را نخورم که نمیتوانستم با خودم ببرم. با پاهای سست و خمیدهام به اتاق نگار رفتم و اینطور شد. که برای بار هزارم حالم از خودم به هم خورد. از ضعیف بودنم اما بیشتر! دخترم نگار روی تخت همچون فرشتهها خوابیده بود و موهایش روی صورت و گردن سفیدش پخش بود. لبهایش براقتر از همیشه جلوه میکرد و اگر روز عادی را شروع میکردم قطعا لبهای صورتی براقش را بوسه باران میکردم. دخترم بود یا میشد گفت دخترمان بود، دخترمان.