مردک دراز غرید: اسمش هم به گوشم نخورده. کارتم را برداشت، و بی آنکه حتی نگاهی به من بیاندازد، برگشت توی دفترش از قفل بادی در صدایی مثل اپرقه بلند شد و نیزه فرامست لبخندی شیرین و توأم با تأسف نثارم کرد. من هم با چشمکی وقیح جوابش را دادم. سیگار دیگری دود کردم و مدت دیگری گذشت. کم کم داشت از کمپانی جیلرلین خوشم می آمد. ده دقیقه بعد، دوباره همان در باز شد. جناب رئیس کلاه به سر بیرون آمد و با الحتی خشن اعلام کرد که خیال دارد به سلمانی برود. پای بر فرش چینی گذاشت و با قدم های بلند و ورزشکارانه، و در حالی که بدنش را تاب می داد، به راه افتاد. در نیمه مسیر ، ناغافل برگشت و به سمت جایی که من نشسته بودم آمد."