روایتی فصل به فصل و هر فصل یک ساعت از روز را بیان می کند، به این صورت، فصل اول؛ پانزده کم هفت بجه صبح (بجه به معنای ساعت) و به همین ترتیب؛ بیست و کم هشت بجه، یازده کم نه بجه و... «سید میرک شاه آغا» از خواب بیدار می شود و زندگی سراسر ملالش را شروع می کند. از خواب بیدار شده، از حیاطی که روزی چنارهای تناور و حوض بزرگی داشته رد شده و به مستراح می رود، برمی گردد، وضو می گیرد، نماز می خواند، صبحانه ای را که پیرزنش برایش آورده می خورد، لباس هایش را پوشیده، رادیواش را برمی دارد و برای خرید باتری به شهر می رود، پس از گشت و گذار فراوان، بالاخره باتری می خرد و شب هنگام با هزار جور ترس و دلهره به خانه بازمی گردد، رادیواش را راه می اندازد، به گوشش می چسباند و تمام. داستان روایت واقعیت گونه یک روز از زندگی پیرمردی است که با تمام وجود برای از بین بردن یکنواختی و جبر حاکم بر روزگارش تلاش می کند.