البته اگر خانه بود هم که بود. چندتا کتاب و خنزرپنزر بیشتر نمی خواستم. مثل روانی ها فقط می خواستم از آن جا بزنم بیرون. برای همین دوباره برگشتم شهرک. همیشه فکر می کردم اگر این جا هزار نفر را هم قتل عام کنی، آب از آب تکان نمی خورد. این جا سکوت مثل پارچه ای که روی تمام ساختمان ها و دارودرخت ها خوابیده باشد و گیر کرده باشد ، برداشتنی نیست. انگار کسی توی این خانه ها زندگی نمی کند. فقط هر چند دقیقه یک بار کودکی یا شاید هم پیرمردی را می بینی که از گوشه ی خیابان عبور می کند. بعضی وقت ها بی دلیل به عابران سلام می کنم. این بار هم سلام کردم. یک پیرمرد زهواردررفته ی عتیقه بود. کلاهش را برداشت و او هم سلام کرد. بعد یک نفس عمیق کشید و به تیر چراغ برق کنار خیابان تکیه زد. با من کار نداشت، نه. عینکش را از چشمش برداشت و دوباره نفس عمیقی کشید. یک عینک سیاه کائوچویی، عین عینک سینا. نزدیک ساختمان که شدم، دقت کردم ببینم ماشین پدرم را می بینم یا نه. نه، نبود... اگر بود زیر درخت کاج، کنار سطل آشغال مسی رنگ روبه روی ساختمان پیدایش می کردم. پله ها را دوتادوتا جست زدم و کلید خانه را که از جیبم بیرون کشیدم ، در آپارتمان روبه رویی یک بار باز و بسته شد. مهم نبود... در را باز کردم و رفتم تو. مستقیم به سمت اتاق رفتم. کتاب هایی را که می خواستم، برداشتم... هفت هشت ده تایی می شد. بعد صدای در آمد. کتاب ها را دستم گرفتم و ایستادم، منتظر که ببینم اوضاع از چه قرار است. پدرم بود. پرسید دیشب کجا بودم. چیزی نگفتم. بعد هم به کتاب ها اشاره کرد و گفت «این قدر از این چیزها خوندی، دیونه شدی؟ تو با این کارهات خودت رو پاک خراب کردی!»