میدانست که بدترین اتفاقها هنوز در راه است.
از همین حالا احساس میکرد دنیایی از مشکلات و گرفتاریها پشت در بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاق ممکن را پشت سرگذاشته بود؛ اینکه میتوانست کاری بکند اما نکرده بود، احساس گناهی که مجبور میشد باقی عمرش را با آن سر کند. متحمل هر درد و رنجی هم که میشد به درد و رنجی که دختر کنار دستش که کشیده بود نمیرسید و حالا مانده بود تا رنجی ورای آن را حس کند.