پزشک احمدی بلند میشود و وسایل خود را جمع میکند.
آدمهای باهوش در این مملکت همیشه سرشون به سنگ گور کوبیده میشه تو نگاهتون میخونم که احمدی رو کودن و پخمه میدونین به قول ما مشدیها جنگ بیصرفه رستم نکرده صرفه به اطاعت امر بود و بس.
به ساعت خود مینگرد. باز صدای پسرک روزنامه فروش به بیرون نگاهی میاندازد و سپس به عمق و چوبهدار و طناب آویزان.
چیزی به سحر و اذان صبح نمونده.
کتاب دعا را در میآورد.
همه رو گول زدم بنده باهوشتر از اونم که فکرش رو میکردین تعمدا خودم رو به جهالت و حماقت میزدم چارهای نبود قربان دیدم که چی به سر نصرت اله فیروز، تیمورتاش، سردار اسعد و اکبرخان داور اومدا من با همین سیاق شدم پزشک مقرب و معتمد دستگاه حکومتی!