سه ماه به کنکور مانده بود و من فقط برای دستشویی از اتاقم بیرون میآمدم. مامان برایم سینی غذا و خوراکی میآورد و بابا هر دو ساعت یک بار زمان استراحت چند دقیقهایام پشت در میآمد و داد میزد: «خانم وکیل! فرشتهی صلح و عدالت! یه بوس برای بابا بفرست.» و بلند بلند میخندید...
گاهی آنچنان مثل دائمالخمری به زرق و برق این دنیا دل میبندیم که یادمان میرود یک روز هم باید جلو پلاسمان را جمع کنیم و راهی دیار فراموششدگان شویم. البته که هرگز از مرگ نمیترسم چون اینجا دلبستگی چندانی ندارم...
خوشبختی ما همین جنس بنجلمونه، یه ربع طول میکشه تا کباب شی؛ دو ساعت هم هضم میشی؛ پس غصه هیچی نخور. پسرم دو ساعت و نیم دیگه هیچ خبری از تو توی این دنیا نیس...