داستان درباره مردی به نام «تونیدراوک» است که از رفتارهای دخترش «کارمن» به تنگ آمده

منظومه شمسی هم راست شکم خودش رو گرفته بود...

می دانستم نباید سکوت آنجا را به هم بزنم....

مجموعه ای از چند داستان کوتاه است که همگی بیانگر سرگذشت نویسنده است...

چی می شد اگر دعوتش را قبول می کردم و یک روز صبح، صبحانه را با او می خوردم؟

فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب ها، ترس ها، امیدها و یأس های میلیون ها نسل بشر است که پی درپی فکر آن ها را عذاب داده است

وارد که می شود شروع می کند به گرم کردن... باشگاه بزرگ است و تاتامی هایش را تازه شسته اند...

صدای در توی سرش کوبیده می شود. پله ها تند وتند چرخ می خورند و از زیر پایش بالا می روند...

کافورپوش داستان گم ‌شدن است.