ماتیو با تاسف مبهمی دور شد. دورانی از زندگیاش را با پرسه زدن در خیابانها و بارها با هر کس و ناکسی گذرانده بود، با هر کسی که اولش دعوت میکرد. آن روزگار دیگر تمام شده بود. از این جور کارها هیچوقت جیزی عایدش نشد. خوش برخورد بود. دلش میخواست برای جنگ به اسپانیا برود. قدمهایش را تندتربرداشت. با خشم فکر کرد «به هر حال، حرفی نداشتیم به هم بگوییم.» جعبه سبز را از جیبش بیرون کشید. «از مادرید آمده.» یاد چهرهی مرد و حالتش موقع نگاه کردن به تمبر افتاد. یک شیفتگی عجیب. ماتیوحین راه رفتن به تمبر نگاه کرد و بعد، کارتن را دوباره توی جیبش گذاشت. قطاری سوت کشید و ماتیو فکر کرد «پیر شدهام.»