بیا این‌جا تا برایت بگویم. از لحظه‌ای که از هم جدا شدیم ماجراهای جالبی اتفاق افتاده...

پیسی می‌نویسم درباره‌ خدوجی که پشت شمشادها مشاعرشو از دست داده...

من نشستم و نشستم تا این‌که یه دفعه این فکر به سرم زد...

داستان با توفانی آغاز می‌ شود که پراسپرو آن را برانگیخته، کسی که سالها پیش دوک به‌ حق میلان بوده و

نمی‌شه که اِما بوواری رو با یه ترفند تو طرح داستان نجات بدیم...

چه افسوس بزرگی… آدم باید در همان لحظه‌ای بمیرد… که…