گوشهای بنشیند و نوشیدنیاش را بنوشد. او و گِرتی دوست دارند بیشتر از عشق صحبت کنند تا سیاست، اما در فرانکفورت دههی ۱۹۳۰ میلادی، سیاست چیزی نیست که شما بتوانید از آن فرار کنید. هیتلر به شهر آمده و ماشینآلات نظامیاش تمام خیابانهای فرانکفورت را بستهاند. حالا اوضاع هر روز پیچیدهتر میشود: از گِرتی و معشوقهی یهودیاش گرفته که باید راهی برای فرار از چنگ ارتش نازی پیدا کنند تا برادر سانا که نوشتهها و اشعارش در لیست سیاه رایش سوم قرار گرفته... و خود سانا که مرگ، خیانت و حقیقتی تلخ از زندگی در دورهای که معصومیت و عشق از آن رخت بربسته را نظارهگر است.