پاهایش را شست. روی تختش دراز کشید. تصمیم گرفت خواب تا لنگ ظهر را تجربه کند، عین «وضع خوبها»، عین پولدارها. یک دل سیر میخوابید و بعد کمی پیش از ظهر بیدار میشد. یک قوری چای آماده میکرد و منتظر مصطفا میماند که بیاید و «سلیمه خاتون» صدایش کند. نسیمی آرام از جایی نامعلوم روی صورتش میوزید. چشــمهای دنیا هم مثـل چشــمهای او بود: خــوابآلود و خمــار. تــویچشمهای دنیا فرو میرفت و غرق میشد.