در مرگ من، لیزا تاتل با نثری بیتکلف و درعینحال مملو از ظرافت، داستانی غریب و دلهرهآور را نقل میکند که با خواندنش قدم به مرز میان واقعیت و خیال میگذاریم، به فضای مبهمی که حائل خود و دیگری است. راوی نویسندهای است که در پی پرده برداشتن از زندگی و مرگ مرموز مؤلفی اسکاتلندی کاوشی را آغاز میکند و از خلال آن، در کنار آثار بهجامانده از زندگی او با کنجهای تاریک و ابعاد پنهان وجود خودش هم رویارو میشود. به این ترتیب، معمای اصلی این حکایت وهمانگیزْ هویت راوی است، هویتی آسیبپذیر و تکهتکه که حدومرزهای آن پیوسته عوض میشود. اینجا در هزارتوی ذهن و خاطره، کشف هر حقیقت تازهای تنها به ابهام و عدم قطعیت دامن میزند و حس غریب و مرموزی را در ما برمیانگیزد، حسی که بهمان میگوید شاید چیزها آنطور که به نظر میرسند نباشند.
بخشی از کتاب
"حالا وقتی به گذشته برمیگردم، هرچند که هیچ بعید نیست همین الان هم اشتباه کنم، میبینم که ترس و ناراحتیام در آن لحظه بیشتر به این خاطر بود که فهمیدم من و مادرم آدمهایی مستقل و جدا از همیم، که هرکدام خوابها و کابوسهای خودمان را داریم. فهمیده بودم که در جهان تنهای تنهایم، مثل هر آدم دیگری."