فکر نشخوار آدمیست.گاهی مخاطب آدم هیچکس نیست.یعنی مخاطبش آدم زنده نیست. مینشیند و با دیوار حرف میزند، با حیوانهای خانگی یا قاب عکسهای قدیمی روی دیوار. برای من که دیگر آفتابم لب بام است و چیزی جز ردپایی از تجربهی شکستها و رنجهایی که در زندگی پشت سر گذاشتهام به همراه ندارم، روزها حکم قاصدان مرگ را دارند که در کمینام نشستهاند و خبر میدهند به زودی یک جایی با آخرین حقیقت زندگیام رو به رو خواهم شد. گاهی آنچنان مثل دائمالخمری به زرق و برق این دنیا دل میبندیم که یادمان میرود یک روز هم باید جلو پلاسمان را جمع کنیم و راهی دیار فراموششدگان شویم. البته که هرگز از مرگ نمیترسم چون اینجا دلبستگی چندانی ندارم. اموال بلاتکلیفی هم از من نمانده. من زندگیام را کردهام، برای این دنیا مهمان کم خرجی بودهام. هر وقت که زمانش برسد بارو بندیلام را میبندم و میروم پی کار خودم.