شاید این گلدان، شیشهی عمر دیوی بود که او را در پوستی از بدجنسی زندانی کرده بود. نگران شدم و خیلی آرام به طرفش برگشتم. نور جادویی چشمانش برگشته بود. از او و نور نگاهش وحشت داشتم ولی برای فرار دیر شده بود. چشمانش غزلهای زیبا میسرود و میخواند:
«گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو...»
لبخندم جان گرفت و تمام خستگی و نفرتم را شست. دنیا رنگ دیگری گرفت و شنیدم که گفت:
- اگر افسانههای شرقی واقعا وجود داشته باشن این لبخند یکی از اوناست.
صدایش، سایه روشن مردمک چشمانش... عجیب بودند ضربان قلبم از صد در ثانیه هم عبور کرده بود.