هالی مارتینز، نویسنده آمریکایی داستان های وسترن، به وین پس از جنگ جهانی دوم می رسد و به دنبال دوست دوران کودکی خود، هری لایم است که به او پیشنهاد کار داده است. به مارتینز گفته میشود که لیم هنگام عبور از خیابان توسط یک ماشین کشته شده است. در مراسم خاکسپاری لایم، مارتینز با دو پلیس نظامی سلطنتی بریتانیا آشنا میشود: گروهبان پین، یکی از طرفداران کتابهای مارتینز، و سرگرد کالووی. پس از آن، آقای کرابین از مارتینز درخواست می کند تا چند روز بعد در یک باشگاه کتاب سخنرانی کند. او سپس با یکی از دوستان لایم، "بارون" کورتز ملاقات می کند، که به مارتینز می گوید که او و یکی دیگر از دوستان رومانیایی به نام پوپسکو، لیم را پس از تصادف به کنار خیابان برده اند. قبل از مرگ، لایم از آنها خواست که از مارتینز و همچنین دوست دختر لایم، بازیگر آنا اشمیت مراقبت کنند.
مرز خوبی و بدی، رفتارِ درست و نادرست، ایمان و بی ایمانی و البته خیانت و وفاداری در داستان های گراهام گرین همیشه خط بی نهایت باریکی است که باید در نهایت دقت از آن گذشت. و «مرد سوم» هم، مثل باقی داستان های او، روی همین مرز، روی همین خط بی نهایت باریک، اتفاق می افتد و آدم هایش با این که از مهر و دوستی و چیزهایی از این دست حرف میزنند، به وقتش گوی سبقت را در خیانت و نابودی یکدیگر از هم می ربایند و دست آخر آن چه می ماند حس و حال یک بازنده حقیقی است؛ آدمی که همه چیز را باخته، همه چیزهایی که به نظرش حقیقی بودهاند، ناگهان، خرد شده اند و ریخته اند روی زمین و حالا با تماشای این تکه های خُرد شده و پراکنده، این حقیقت رسواکننده، به گذشته ای فکر میکند که شک دارد ارزشش را داشته است یا نه؛ به گذشتهای که، شاید، همه ما شک داریم ارزشش را داشته یا نه.