کتاب مردگان عمارت بیست و پنجم داستان خون آشامی است که با دیدن زخمی کوچک، پوستی خراشیده، یا بوی خون از خود بی خود می شود و به حیوانی درنده تبدیل می شود.
سیامک گلشیری در این داستان که تلفیقی از وحشت و عشق است.قصه مردی را روایت می کند که نفرین نسل های گذشته گریبانش را گرفته. او در افسردگی از دست دادن زنش، تنها عشق زندگی اش، دست و پا می زند و امیدی به زندگی ندارد. تا این که ناگهان زنی مرموز سر راهش سبز می شود و او را در بزنگاهی از زندگی اش با خود به جهانی می کشاند که هرگز در بدترین کابوس هایش ندیده.
با خواندن مردگان عمارت بیست و پنجم هر آن در گرگ و میش اضطراب و هیجان و خوف گم می شویم. و سپس به سوگواری نور و نشانه ای از رهایی و امید دل می بندیم.اما باز که دست دراز می کنیم، جلوتر چیزی انتظارمان را نمی کشد. خون آشام، با وجود تمام غرابت فانتزی گونه اش، یادآور انسان امروز و غرایز و امیال اوست که در چنبره قید و بندهای عرفی و اخلاقی دست و پا می زند و هر لحظه که بتواند از آن بیرون می جهد. با این حال، همچنان سرخورده و پشیمان، ناگزیر به جهان تاریکی برمی گردد.