اینجا کوچهای است قدیمی، "بیانتها برای رفتن، بیواژه برای سرودن". سالیانی است که مردمان بسیاری را در آغوش خود پناه داده است. در دامانش بسیاری تولد یافته و جان باختهاند. هنوز صدای بازی کودکان و عبور کهنسالان عصا به دست از زمینش به گوش میرسد. هنوز در پس کوچههایش عطر خاطراتی مدفون در چنگال زمان به مشام میرسد. هنوز پیکرش از رد پای عاشقان آزردهاش دردمند است. گذرگاهی است که غبار نشسته بر چهره و خمودگی آدمیانش را به چشم دیده است. کوچهای است طویل که از حب و بغض میان ساکنینش سخنها در دل دارد. تا که دیوی سیاه و خون بر کف از راه رسید. سکوتی آزارنده جای هیاهوی کوچهنشینان را گرفت. چه بر سر کوچه آمد؟ اهالی را چه شد؟
دریچهای برایت گشودهام که در نظر از آن، لحظهای چند "به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگری". برایت قصهها دارم تا بشنوی نالهی پنجرههای خانههایش را.