فرقی نمیکرد چشمانم باز باشند یا بسته، چون چند تصویر پیوسته پیش چشمانم بود: جمعیت منتظر در صحن کلیسا و بخصوص چشمان بچهها؛ کودکان بهآبانداختهشده و بیرونآمدن کلههایی از آب بر اثر سائق حیات؛ لحظهی جداشدن و ربودهشدن هرانوش از مادرش... و بعد تصویر چهرهی خودم در روزهای عید، حین شعرخواندن در مدرسه، افتاده روی همهی این تصاویر. من همیشه خوب شعر میخواندم و معلمهایم اغلب مایل بودند شعرهای حماسی را من بخوانم. شعرهایی چون «گذشتهی شکوهمند»، که با تمام وجود فریادشان میزدم، اینک به سد تصاویر ذهنیام میخوردند و پارهپاره میشدند، به تصویر چشمان ترسان کودکان و سرهای فروبردهشده در آب و رودهای سرخفام از خون انسانها.