می خواهم هميشه به خاطر داشته باشی که آن ها می توانند همه گل ها را ببرند و بچينند، اما نمی توانند مانع بازگشت بهار شوند. آخرين کلمات وينستوتن کابلو به خواهرش، سه روز پيش از اين که بی رحمانه به قتل برسد.کلماتی که الهام بخش خواهرش می شود تا تبديل به يک جستجوگر معنای واقعی زندگي شود و کتاب حاضر حاصل همين تلاش است.اين کتاب ماجرايی را توصيف مي کند که در بستر تاريخی کودتای پينوشه بر عليه دولت دموکراتيک و مردمی آلنده در شيلی در 11 سپتامبر 1973 روی می دهد و تا سال های اخير را نيز در بر می گيرد.کتاب ماجرای تلاش سی ساله يک خواهر است تا حقايق مربوط به قتل برادرش به دست کاروان مرگ دولت پينوشه را پس از سی سال از سياهی بيرون کشد و آشکار کند. اين کتاب يک شهادت نيز هست. ارزش کار اين خواهر نه فقط در تلاشش برای پاسخگو کردن دست کم يکی از جنايت کاران رژيم پينوشه در دادگاه، بلکه در شهادت هايی است که می گيرد. شهادت همراهان رژيم که کار خود را توجيه می کنند، شهادت قربانيانی که نمی دانند به کدامين گناه چنين درد و رنجی را متحمل شده اند. شهادت شاهدان از عدم تمکين يک نظامی از فرمان فرمانده جابرش، شهادتی درباره يک اعدامی که بر اساس آموزه های مسيحی قاتل خود را می بخشد و کشيشی که می ترسد و ملاحظه می کند و شهادت نمی دهد، همه اين ها روايت هايی هستند که گاه اشک در چشمان مخاطب می آورند و گاه او را پر از حس انزجار می کنند.