تن مرد میان آب سرخ رنگ افتاده بود و لاشهی پرندهی له شده کنار دستش بود.
مرغ ماهیخوار فراز قایق بال بال میزد و جیغ میکشید. نگاه منوچهر به پوزه و خرطوم گراز آویخته به لبهی قایق خیره بود و نقشی پیش چشمهایش میچرخید که اسکلت هزاران فیل برهم انباشته در محوطهی جنگلی افتاده بودند و ساحل ماسهزار پر از لاشهی پرندگان مرده بود...