تنها که شدم خیالات میدیدم. اتاق تاریکتر از باغ بود،به قاعدهی چارچوب در،خیالات میدیدم.سپیدارها به هم میپیچیدند و گراز میشدند،گرگ میشدند،اژدها میشدند و روی هم غلط میخوردند،سیل میشدند و میخواستند خودشان را به اتاق سرازیر کنند و به در و دیوار بکوبند.آخر سر،یکیشان همه را کنار زد و خودش را به من رساند. غلام بود،آرام صحبت میکرد.