اندوه عمیقی که این منظره ابتدا در من برانگیخت بیدرنگ جای خود را به یأس و غضب سپرد. بر چمن به زانو افتادم و بر خاک بوسه زدم و با لبان لرزان بانگ برآوردم: «سوگند یاد میکنم به زمین مقدسی که زانو بر آن نهادهام، به سایههایی که گرداگردم پرسه میزنند، به اندوه ابدی و ژرفی که در دل دارم و نیز به تو، ای شب، به تو و به ارواحی که بر تو حاکمند؛ سوگند به اینهمه که عفریت سببساز این نکبت را چندان دنبال کنم تا سرانجام، در ستیزی مرگبار، یا او به هلاکت رسد و یا من به خاک هلاک درافتم. تنها به این انگیزه زندگانی خویش را پاس خواهم داشت. تنها به قصد خواستن و توختن این کین بزرگ و ارجمند چشم بر آفتاب خواهم گشود و بر رستنیهای سبز زمین پای خواهم نهاد.