دوباره تفنگش را برداشت و جستوجو برای پیداکردن روباه را از سر گرفت، چون جانور به صورتش زل زده بود و نگاه هوشیارش از ذهن مارچ پاک نمیشد. بیشتر از آنکه به فکر روباه باشد، مسحورش شده بود... نگاه مکار و بیشرمش را به یاد آورد که به چشمانش خیره شده بود و او را میشناخت. حس میکرد جانور سرور نامرئی جانش شده است. حالت پایین آوردن چانهاش وقتی سر بلند میکرد برایش آشنا بود، همینطور رنگ قهوهای متمایل به طلایی و سفید متمایل به خاکستری پوزهاش و باز یاد نیمنگاهش افتاد، وقتی سر برگرداند و به او زل زد، با حالتی که هم دعوتکننده بود و هم تحقیرآمیز و فریبکارانه.