نور از دریچه میتابد از میان سنگی که هفت هزار سال است سقف است. در میانهی معبد باستانی، بین همهی آن سکوت، میایستم چند لحظه بعد، آرام آرام، دایرهوار قدم برمیدارم و حالا دیگر دستهایم بالا رفتهاند و در حال چرخیدن به دور خودم هستم. کلمهها همه فرو میریزند و با هر چرخش و گردش من، چیزی در وجودم تغییر میکند. انگار همه چیز فقط در همین لحظه است و تمام. اکنون زنی در من احضار میشود.