شُکری شاهد انهدام دزفول، این شهر زیبای جنوبی و میراث باستانی آن است، او سرخورده از آرمانهای چریکی، میداند از لولهی تفنگ آزادی بیرون نمیآید، اما گویی گذشته رهایش نمیکند و باز پسرِ یعقوب است که در متن حوادث قرار میگیرد...