من از خودم یه چیزایی ابداع میکردم. در اصل سرهم میکردم. من تک تک روزهای زندگیم مشغول خلق کردن و ساختن بودم. چه داخل صحنه چه خارج از صحنه. بعضی وقتها ابداع کردن صبوری میطلبه، البته بیشتر وقتها جواب نمیداد چون از بین حدوداً بیست تا نمایشی که در اون دوره توشون بازی کردم، حداقل هجده تا از اونا توی همون ده دقیقهی اول به صورت کاملاً تضمینی بیخوابی رو علاج میکرد، هم خود اون نمایشها افتضاح بودن هم اینکه من بازیگر تعطیلی بودم و خودمم این رو خوب میدونستم. به نظر خودم که همیشه یه بازیگر به درد نخو. بودم. من این راز رقتانگیز رو سالهای سال توی سینهم حبس کرده بودم.