او از شهر محل سکونتش میگریزد؛ اما در راه گرفتار طوفان میشود و به اجبار در متل بِیتس اقامت میکند. نورمن بِیتس، صاحب متل، در حین صرف شام به او میگوید مادرش که با او زندگی میکند، دچار بیماری روانی است. ماریون به اتاقش برمیگردد؛ اما در حمام، کسی با چاقوی آشپزخانه در انتظار اوست..