هنوز صدای محسن در گوشم زنگ میزد: " اگه تن به خواسته و اصرار مادرم دادم و امشب میرم خواستگاری، خدا میدونه که از سر عشق نیست. محض مصلحت به این وصلت رضا دادم و بس."
پا به فرار اما نه، این باد نه باد نبود حتم دارم داشتم انگار جمعیتی از مردگان می دیدم در برابرم، می دیدم راه افتاده بودند در گورستان و جوری سمت من قدم بر می داشتند که انگار داشتند حمله میکردند به من، حمله به قاتلشان.