باکلانوف خود در وصف این رمان چنین نوشت: «زمانی که جنگ آغاز شد من سال آخر دبیرستان بودم. در کلاس ما بیست دانشآموز پسر و بیست دانشآموز دختر درس میخواندند. ما پسرها همگی به جبهه رفتیم و تنها کسی که زنده به خانه برگشت من بودم.... این کتاب را نوشتم تا آنها را زنده نگه دارم. میخواستم مردم کشورم آنها را همچون دوستان، خانواده و برادران خود گرامی بدارند.
در این کتاب به جان بخشیدن روزگار زندگانی شاه هوتلو دوش اینشوشیناک به عنوان چهارمین پادشاه سلسله شوتروکی در عیلام میانه پرداخته شده است. وی شاهد چشم گشودن این سلسله بزرگ، اوج و فروپاشی آن بوده است.
نمیدونستم دنبالهی خوابم رو دارم میبینم یا واقعاً یکی صدام میکنه! هرچی که بود اصلاً ازش خوشم نمیاومد و داشت آزارم میداد! دلم میخواست بخوابم! تمام وجودم احتیاج به خواب داشت، مخصوصاً با بگومگویی که دیروز با فرناز کرده بودم...