نمیدونستم دنبالهی خوابم رو دارم میبینم یا واقعاً یکی صدام میکنه! هرچی که بود اصلاً ازش خوشم نمیاومد و داشت آزارم میداد! دلم میخواست بخوابم! تمام وجودم احتیاج به خواب داشت، مخصوصاً با بگومگویی که دیروز با فرناز کرده بودم! میدونستم تا چند روز جواب تلفنم رو نمیده! به دَرَک! بذار اونم بره! اصلاً همه برن! چه احتیاجی به کسی دارم! مگه تنهایی چه عیب شه؟! دارم راحت زندگی میکنم! دیوونهم مگه که برای خودم دردسر درست کنم؟! مگه علیرضا نبود؟ دست شیدا رو گرفت و رفتن محضر و عقد کردن و بعدشم یه مهمونی ساده! الآن م دارن به چه خوبی با همدیگه زندگی میکنن!