وقتی نامه تمام شد، لرزش عجیبی تمام وجودم را گرفت. نمیدانم از سرمای هوا بود یا سرمای روزگار که آنطور به لرزه افتاده بودم. همانجا پای دیوار از سر بدبختی و استیصال سر خوردم و نشستم...
اصلاً چرا حقیقتش را نگویم؟ من به کسانی که عقیده مشخصی در زندگی داشتند حسادت میکردم کسانی که چتر به دست به دنیا می آیند باران برف و تگرگ می بارد و این آدم ها همواره در امان اند.
نامههایی از گینزا با دقتی هنرمندانه، به ارتباط انسانی از طریق کلمات و اشیای روزمره میپردازد و نشان میدهد که چطور یک مغازه ساده میتواند مکانی برای آرامش، بازسازی روابط و درک عمیقتر از زندگی باشد...
در این رمان، خواننده خود نقش یک کارآگاه را به عهده دارد: آیا میتوانی سرنخها را در این نقاشیهای به ظاهر ساده تشخیص دهی و حقیقت وحشتناک پشت آنها را کشف کنی؟