کتاب مرض خود خاص پنداری
در آن احوالم به یاد آن ماهیای افتادم که در ساحل روی شن افتاده بود. فلسها و آبششهایش باز و بسته میشد. میدانست آبی وجود ندارد؛ اما باز این کار را انجام میداد. ماهی نگاهش به دریا بود و تنها امیدش این بود که دریا، آن مادر مهربانش یک موج به ساحل بفرستد و ماهی به کمک آن موج دوباره به دریا بازگردد...