رمان "برآمدن آفتاب زمستانی" نوشته رضا جولایی، داستان پسری نوجوان به نام کامیار است و به تصویر کشیدن آنچه که بر او و خانوادهاش در سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۲۳ اتفاق افتاده است، میپردازد.
صدای پر و بال پرنده در هوا بلند شد. نگاهم واگشت به قاب پنجره. پشت شیشه گنجشکی بال بال می زد، سایه هیکلم با صندلی و میز در قاب پنجره تابی خورد و واژگون شد.
در نیمه ی دهه ی شصت شمسی در ژرفنای یکی از دره های زاگرس مرکزی ، جایی میان کهگیلویه و بویراحمد و چهار محال و بختیاری، گروه کوچکی از مردمی منزوی و دورافتاده پیدا شدند که همچنان به سبک دوره ی پارینه سنگی زندگی می کردند.
پشتش به من است. سعی می کنم نوشته های کاغذ روی میز را بخوانم اما نور لامپ انگار به جای چمدان روی چشم من تنظیم شده باشد، چشمم را می زند و دیدم را کم می کند. «چطور ندیدین اما می دونستین این مجسمه ی کیه؟»