کتاب برایم آوازی بخوان حسون
دوباره با هق هق گریه سر به تو برد و زمزمه کرد چی از مو باقی مونده؟» با هر هق هق آب دماغش راهی به بیرون باز میکرد و او با دنباله مینا، دماغ باریکش را با فینی بلند پاک میکرد. سکوت کرد و خیره به قبر سعی کرد به یاد آورد گذشتهاش را... آنچه بود را ... خودش را و اندوه بزرگش را...