از اتاق جهانگیر بیرون آمد. خواست برای آخرین بار گلدان بامبو را آب بدهد، به آشپزخانه رفت. چشمش به تابلو افتاد؛ همان تابلویی که مدتها تنها وسیله ارتباطی میان او و جهانگیر بود. بسته کوچکی پیچیده در کاغذ کادوی زیبایی با روبان سپید زیر تابلو به چشم میخورد. با قدمهایی لرزان به سوی آن رفت. روی تابلو نوشته شده بود: “من را ببخش و فرصت بده با آیندهای شیرین، گذشته تلخ را جبران کنیم”
این کتاب روایتگر ماجرای دختری زخم خورده به نام یاسمن است که برای نجات زندگی اش و رهایی از دست مردانی که او را اسیر خود کرده اند تصمیم می گیرد احساسات مردی به نام پرهام را به بازی بگیرد که خود آتش خشم حاصل از بی رحمی پدرش را به دوش می کشد