با اندکی صبر ادامه داد: خورشید هم رنگ روزه، هم روز روشنه هم خورشید، اما نگاه به ماه کن ببین چجوری با نورش شب سیاه و روشن می کنه... غمگین بود. مهدی این غم را احساس می کرد... آرام صدایش زد: ماهور... با بغضی که صدایش را می لرزاند زمزمه کرد: اگه خدا به جای گذاشتن یه ماه تو آسمون، تو زندگی همه ی آدماش یه منبع روشنایی میذاشت، شاید هیچ کس دنیاش سیاه نبود. هیچ کس غصه نداشت و راه گم نمی کرد... هیچ کس نمی ترسید. حکایت من، حکایت همون اون آدمیه که دنیاش ماه نداره. همون قدر سیاه، همون قدر تاریک و همون قدر سرد! و..