برادرش را به قتل رسانده بودند! بانی و دلیل شرافتی که اگر روزگاری مدار اهداف و باورهایش شد، حجت آن فقط آهیر بود! حالا که غداران نگاه و نفس او را به روی زندگی بسته اند، دیگر این شرافت را نمیخواهد. دیگر آهیر را ندارد که محرض توبهی خدیو باشد. وقتی برادری نباشد، عهدی هم نیست. آن شبی که دستان گناه آلودش را برای نجات جان آهیر به سوی آسمان در از کرد، زمزمه اش نزد معبود، توبه نوازی بود. گفت توبه، اما کافر صدایش زدند. گفت توبه ولی کسی اصالتی که پشت حرفهایش خوابیده بود را باور نکرد. گفتند کافر که توبه نمی کند. توبه گرگ مرگ است... اما او قامتش را به روی قضاوت اطرافیان خم نکرد، دور گناه را خط کشید. به قول شاهو، شاه بمب ساعتی ای که به مرز انفجار رسید، اما در دقایق آخر خنثی شد. شد سنگ تراشی که رسم امانت داری را به جای می آورد، گوهرشناسی که سنگینی اعتبارش بیش از دوبندی ها و مثنوی های اغیار است... ولی آن هم گذرا بود و گذشت. حالا وسوسه ی انتقام بدجور به جگر پاره پاره اش نیشتر میزد.