دوست دارم آن را بخوانم، بنویسم، احساس کنم.دلم می خواهد بودن را زندگی کنم.دلم میخواد در این عمری که به یک چشم بر هم زدن تمام میشود، تا میتوانم لحظه ها را به احساس کردن و لمس کردن بگذرانم. احساس کردن هر آنچه احساس شدنی ست.از افسردگی بیزارم، از آن واهمه دارم، یا در حقیقت وحشت زدهام. اما در عین حال، این او بود که مرا اینچنین صیقل داد. دست کم برای من، اگر افسردگی بهایی بود که برای احساس کردن زندگی باید میپرداختیم؛ ارزشش را داشت. همین که هستم، خرسندم.