این را هم گفتند. کمی زودتر یا شاید شب پیش، که: «چه بهتر که تاریک است. این طوری ما را نمی بینند.» یادش نمی آمد کی گفتند. زمین زیر پایش فکرش را پریشان می کرد. حالا که بالا می رفت، دوباره زمین را می دید. احساس کرد که به سوی او می آید، محاصره اش می کند، می کوشد خسته ترین جای تنش را بیابد و بالای آن قرار گیرد، روی پشتش همان جا که تفنگ هایش را آویخته است