هاتف:در حالی که شهرزادی حواسش به در نیست آقا کتاب اشباح ایین ترجمه ی داوود هاتف رو دارین؟
شهرزادی: به تموم کردیم. در همین حین بر می گردد و به در نگاه می کند.
لحظه ای به تازه وارد خیره میماند. او را به جا می آورد جا می خورد به به... شازده کوچولو کی اومدی تو پسر؟
هاتف: می آید تو مغازه و دستهایش را از هم باز میکند چون تو همین الان از فرودگاه شهرزادی به طرف او می رود و بغلش میکند هنوز خونه نرفتم.... روبوسی میکنند
شهرزادی: از شب عید منتظر تم داوود جونم.....
هاتف: دل به دل راه داره آقا قاسم.....
شهرزادی: بیا بشین.... بیا بشین.... هاتف روی صندلی می نشیند کجاها بودی ؟ چه ها کردی ؟
هاتف :الان به میام برات مفصل تعریف میکنم ولی فعلا یه چیزی آوردم ببینی حالشو ببری
شهرزادی: ناقلا سوغاتی آوردی؟
هاتف: بله بله... از توی کیفش پوشه ی جلد سختی در می آورد. پوشه با نخ بسته شده نخ را باز میکند بیا اینجا... شهرزادی: به طرف او می رود. توی پوشه را نگاه میکند ببین چی برات آوردم.... نسخه ی دکتر برات آوردم.....
بریده ای از نمایش نامه