هنرم... هنرم، این جذام به جانم افتاده. زخمها به تکتک سلولهایم نفوذ کردهاند، به چشمهایم، به دستهایم، به قلممویی که از درد بر بوم نقاشی فریاد میکشد اما دست از کشیدن بر نمیدارد. آه، این خوره جانم را میخورد. سراغم نیا. دوستت دارم اما نه به اندازهی زخمهایم.