این رمان واپسین اثر و نتیجۀ تمامی آفرینش های ادبی اوست، حال آن که مدت ها پیش از خلق اثر بیش تر فصل های آن با ایده ها و تصاویر گوناگون از داستانهای فرعی و رویدادهای متنوع در ذهن نویسنده شکل گرفته بود.
مگر میشود لِف تالستوی را دوست نداشت؟! در این روزگار عُسرت بیش از هر وقت دیگری باید او را خواند و شناخت. باید در آثار او غوطه خورد و دُرّ و گوهر صید کرد....
ازهر جرجیس با زبانی طنز ما را وسوسه میکند تا زندگی یک عکاس بینام و نشان را که تمام هدفش یک زندگی آرام و یک مرگ بیسر و صداست دنبال کنیم. کمال، عکاسی که همواره دوربینش را به همراه دارد در بازارها و کوچههای قدیمی و سالخورده پرسه میزند و تاریخِ زندگی مردم و شهر را ثبت میکند.
قهرمان "خسیس" مردی است هارپاگوننام و در تمام آثار مولییر قیافهای که به اندازۀ قیافۀ این مرد خسیس زنده و جاندار و هولانگیز باشد وجود ندارد و با آنکه در هر سطر و هر جملۀ این نمایشنامه کاملاً محسوس است که سر تا پای مولییر در مقابل خست و لئامت هارپاگون از یک حس تنفر و انزجار آمیخته با ترحم میلرزد...
این نامهها پرتو تازهای بر درونیترین احساسات جبران میافکند، به طوری که میتوان ادعا کرد که تاکنون احساسات درونی جبران این چنین واضح و روشن در معرض مشاهده عام قرار نگرفته بوده است.
کتاب به دور از حکایتهای آمیخته با حماسهسرایی و شکوهِ پادشاهان و بزرگان، مستقیماً سراغ زندگی طبقات فرودست و مردمان کوچه و بازار رفته و داستانِ فقر، گرسنگی، عشقورزی، انتقام، سفر و مرگِ بردگان، دزدان، جادوگران، باغبانان، روسپیان، سربازها و گروههای دیگر را به تصویر کشیده است....