ماشین شتابناک دل منظره را میشکافد. مسیر جاده کمابیش صاف صاف است، با این حال یک چشمم مدام به نقشه اسرائیلی بازشده بر صندلی کناری است چون میترسم لابهلای مناظر گم شوم، مناظری که با دیدن این همه تغییراتشان به شدت با آنها احساس بیگانگی دارم. مدتهای مدید است که گذارم به اینجا نیفتاده و هر طرف را نگاه میکنم، تمام این تغییرات مدام محو شدن هرگونه نام و نشانی از فلسطین را به رخم میکشد. نام شهرها و روستاها بر تابلوها، اعلانهای تبلیغاتی به زبان عبری، ساختمانهای تازهساز و حتی زمینهایی که در چپ و راستم تا افق ادامه دارد. مگس که غیبش زده بود حالا برمیگردد و بر فراز نقاشی پرواز میکند. تمام طول جاده مملو از جزئیات ریز است که پنهانی خبر از وجود چیزی میدهند. لباسهایی که پشت جایگاه سوختی آویزانند تا خشک شوند، راننده ماشین کندرویی که از آن سبقت میگیرم، تک درخت آکاسیای چتری سربرآورده از دل زمینها، درخت پستۀ مصطکی کهنسال، چند چوپان با دامهایشان بر تپهای دور.